مقالات » شخصيت‌ها » چاووشان و ذاكران » حاج حسین شرکایی(شریف)

حاج حسین شرکایی(شریف)

گفت: دیگر هم کسی دنبالت نمیاد، عزت این نوشته را بگیر، همراهت باشد، زیارت های بزرگ خواهی رفت.

تاریخ ثبت : سه شنبه 24 دي1392


تعداد بازدید : 3523


گوهر پاک

آواز دلنواز و نوای دلربا را به هر کسی ندهند و کمند آنان که نعت این نعمت بدانند. نعمتی که شکر آن نتوان گذارد مگر با بهره وری بهینه از آن؛ با اذان و تلاوت قرآن، و چاوشی سالار شهیدان...

حاج حسین شرکایی معروف به حسین شریف، لاغر اندام بود و ریزنقش و نحیف، با پیشانی ای که دستِ نود بهار بر آن خط یادگار کشیده بود، و دستاری بر سر که دست بر تار آسمان می انداخت و نوای «صفای آن قدیمها» را می نواخت، و با دیدگانی کم سو و معیوب که دیگر تیزبین است و مرغوب؛ او روز سه شنبه هفدهم دیماه 1392 چشم از این جهان فروبست و در باغ فردوس به تماشای سیدِ باغ نشست.

شریف که اینک در سایه ی بارگاه امامزاده حسین بیدگل آرمیده است، تمام افتخار خود را خدمت به حضرت آیت الله العظمی آقای سید محمد علوی بروجردی کاشانی معروف به آسیدمحمد باغ (متوفای 1362 هـ ق) می دانست.

بارها چاووشی او و خوش سخنی اش را تجربه کرده بودم. از دامادش سید حسن هجری خواستم توفیق مصاحبت با او را رفیق سازد تا مصاحبه ای صورت پذیرد.

در یکی از شبهای زمستان 1391 که در مکتب بیداران بودم، حاج حسین به همراه سید حسن آمد، ابتدا از بیماری اش گفت و این که مدتی است در بیمارستان بستری بوده و در این مدت کسی دیگر درب مقبره آقای باغ را باز نکرده است و در ادامه می گوید: حالا فقط صبح های جمعه آنجا را آب و جارو می کنم و تا ظهر می مانم.

*****

داستان نرفتنش به سربازی را شنیده بودم، از او می خواهم برایم بازگو کند.

شما می توانید در ادامه، تفصیل این داستان را با همان بیان ساده از زبان حسین شریف بخوانید:

*****

آقای باغ به من گفت: می تونی بری آرون منزل آقامیرزا احمد؟

دهن روزه، تابستون گرم، وقت باقلا

گفتم: گرمه.

گفت: صبح زود برو!

رفتم خونه ی آقا میرزا احمد.

گفتن: آقا را بردن مهمونی. اگه می تونی تا سر ظهر وایسا!

اون روز هم که تلفن نبود.

اومدم توی آبادی فامیلام را ببینم...

دوباره راه افتادم برگشتم. نزدیک به ظهر رسیدم. آقا توی باغ نماز می خوند. عبا و عمامه اش را من حاضر می کردم.

گفت: نه، این کار باید تا غروب درست بشه؛ جوابش را هم بیار. دوباره بعد از ظهر برو!

دهن روزه خجالت کشیدم بگم نه.

دوباره رفتم. آقا اونجا بود، پاکت را بهش دادم، جواب را نوشت و گفت: ببر!

اومدم، گفت: کار درست شد؟

گفتم: بله.

گفت: خیر ببینی.

گفتم: اما یک خبر دیگر برات آوردم.

گفت: چه خبری؟

گفتم: من سربازم. باید برم سربازی.

مادرم زودتر از مادر بزرگم مرده بود. مادر من که مرد، ده دوازده سالم بود، برای این که بد بار نیام، زن داییم منو برد اونجا – نور به قبرش بباره- هشت نه سال توی خونه خدمت آقای باغ بودم. وقت سربازی ام که شد، اومدم خونه کاری داشتم، گفتن: میان دنبالت، در و بخش را میشکنن. برا گرفتن سرباز، در خونه را میشکستن، توی اتاق و پستو را می دیدن.

دیدم گرفتارن، گفتم: آقا من سربازم.

گفت: خیلی خوب سربازی هم باید رفت. صبح زود کارهات را می کنی، سفره ات را هم می بندی، به امید خدا میری. خوراکی هم هرچی می خواهی بردار. بیا اینجا پولت هم بدم برو.

فردا رفتم خداحافظی کنم، گفت: برو کاغذ و قلم بیار.

پیش خودم گفتم چی می خواد بنویسه؟!

کاغذی نوشت و گفت: این را حق نداری هیچ جا نشون بدی!

بعد رفتم خونه ی ماشالا کدخدا، مختص آباد. می گفت: جمع شید، سی چهل تا که شدید با ماشین برین دربند، خونه ی شوکت، روونه ی باغ سردارتون کنم.

رفتیم، رئیس هنوز نیومده بود.

سروانه می گفت: بنشینید تا نیم ساعت دیگه میاد.

وقتی اومد، گفت: چارتا چارتا بیایین!

چارتای اول که رفتن و اومدن، پرسیدم چه کردین؟ گفتن: عازمیم، میریم برا خداحافظی با فامیلا.

به چارتای دوم هم گفتن: برین شش ماه دیگه بیایین.

من با چارتای سوم بودم. یه نگاهی به من کرد و به سروان گفت: این برود دیگر هم نیاد، این چشمش عیب دارد.

گفتم: من یه جایی ام که ماه تا ماه کسی نمی تونه بیاد سراغم.

گفت: من جوری برات نوشتم که کسی دیگه دنبالت نمیاد، صنار هم پول به کسی ندی!

بعد از ظهر بود، رسیدم سلطان میر احمد، باغ آقا.

آقا نمازش رو خونده بود، گفت: نوشته را که به کسی نشون ندادی؟

گفتم: نه.

گفت: دیگر هم کسی دنبالت نمیاد، عزت این نوشته را بگیر، همراهت باشد، زیارت های بزرگ خواهی رفت.

من که باور نمی کردم؛ تا اون زمان مشهد را هم ندیده بودم. چند بار رفتم زیارت کربلا. مکه را هم یک نفر بانی شد مرا همراه حاج آقا محمود اصولی فرستاد حج واجب. آقای یثربی که نوشته ی آقا را دید پایش را مهر زد.

رفتیم دفتر آقای مرعشی، اون هم نوشته را مهر زد و سی تومان توی پاکت گذاشت و به من داد. بعد ملا آقا حسین محقق مرا برد دفتر آقای گلپایگانی...

*****

از حاج حسین می خواهم دمی برایمان بخواند. او ما را به کربلا می برد، روز سوم محرم:

باخبر باش ای زمین کربلا جانت رسید

از سر کوی وفا امروز مهمانت رسید

ای زمین کربلا خوش با صفا شد گلشنت

چون که گلهای بنی هاشم به بستانت رسید

ای زمین کربلا شاهنشه ملک حجاز

نوگل باغ رسول الله به سامانت رسید

ای زمین کربلا عباس پرچمدار دین

تا لوای حق برافرازد به میدانت رسید

ای زمین کربلا قاسم گل باغ حسن

تا شود داماد و باشد فخر دورانت رسید

ای زمین کربلا گهواره را آماده کن

چون علی اصغر آن مرغ خوش الحانت رسید

ای زمین کربلا نامحرمان را دور کن

چون که زینب عصمت صغرای یزدانت رسید

ای زمین کربلا فکر دوا باش و غذا

سید سجاد این بیمار نالانت رسید

*****

پرسیدم: این شعرها را چگونه حفظ کردی؟

پاسخ داد: قدیم یه الفبایی خوندم، حالا بیست ساله پیش پاهایم را هم نمی بینم. کتابهای عالم و دنیا را بخونی تا نتونی از حفظ بگی، کاری نکردی.

*****

نام پدرش را می پرسم، می گوید: پدر من پسر داییِ حاج سید حسین بنا (عصیری) است، اسمش عباسِ حسینِ دایی شریف بوده.

و بعد از خانه ی پدربزرگش در کوچه ی عصارها یاد می کند که امروزه تبدیل به مجتمع مسکونی طلاب شده است و به قول خودش قابلیت طلاب را پیدا کرده و به همین مناسبت با بیتی از خواجه ی اهل راز، حافظ شیراز، به این گزارش حسن ختام می بخشد:

گوهر پاک بباید بشود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود