او متولد 1309 هجری شمسی است. هشتاد بهار از عمر با برکت او میگذرد؛ بهاری پر نشاط، با نسیمی از بهشت. بر هر ناحیه از کشور وجود او رایحهی«طاعت خالق» و «خدمت به خلق» وزیده و میوزد.
مدتی نجاری میکرده و اینک نیز در مغازهای کوچک به کار عطاری مشغول است. عمرش در مسجد سپری شده است با حضور در جماعت و مجالس و هیئات مذهبی. صوتی خوش دارد؛ گاهی قاری قرآن است و گاهی مداح و ذاکر خاندان عصمت و طهارت علیهم السّلام.
چهار سال بیشتر درس نخوانده ولی گاه، طبع او نهری روان شده و از سرچشمهی دل، بر چشمه ی زبانش زلالی از شعر و شعور میجوشد؛ چند بیتی میسراید و با حال خوش میخواند و خود، این همه را از لطف اهلبیت علیهم السّلام میداند.
هم خودش از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بوده و هم پدر شهید است. فرزند دیگر او هم آزاده است.
میگوید پسرم به من گفت اگر تو به جبهه بروی ما دیگر نمیرویم. من هم رفتم آموزش دیدم و پنج مرتبه موفق به حضور در جبهه شدم.
در همان مرحله اول، ما در دارخوین بودیم و مسجدی از چوب ساختیم یک وقت به من خبر دادند که چشمت روشن؛ پسرهاتم اومدن.
*****
از غلامحسین میگوید که چرا نامش را غلامحسین گذاشت:
"من در مجالس میخوندم شبی در مسجد و حسینیه رفته بودم بخونم قبل از من یکی از مداحهای محل شروع کرد از روی کتاب جودی خوندن، خیلی هم خوند دیگر فرصتی برای خوندن من نبود من هم مزاح کردم و گفتم: بگو تا حنجرت صد پاره گردد که من ناخوانده بستانم مزد خود از شه.
یکی از همکارهایم گفت: تو هم امشب مثل من بی نصیب میروی؟!
بر گشتیم خونه خوابیدیم، حالا چهار سال هم هست که بچه دار نمیشیم.
در عالم خواب دیدم که در مسجدم. بابای مسجد پول جمع میکرد و میان بعضیها توزیع میکرد. به من چیزی نداد؛ البتّه من هم هیچ وقت توقع پول نداشتهام و به خاطر پول نخوندهام.
یک وقت از عرشهی منبر یک بستهی سبز رنگ، پله پله اومد تا توی دامن من. ما خودمون تعبیر کردیم؛ این هم پسری که میخواستیم. بعد هم نامش را گذاشتیم غلامِ امام حسین."
از خصوصیات غلامحسین میپرسیم، میگوید:
در امر به معروف و نهی از منکر بسیار مصمّم و خستگی ناپذیر بود.
دوست داشت خدمت کند.
با کسی رو دربایستی نداشت.
اول وقت در مسجد اذان میگفت.
نمازش را اول وقت میخواند.
در بحبوحهی زمان شاه بلندگو را بر میداشت و علیه شاه صحبت میکرد.
کتاب امام را داشت اطلاعیههای امام را توزیع میکرد. دنبالش هم کردند بگیرنش نتونستن. در این راه مورد ضرب و شتم شاه دوستها واقع شد.
از همان جوانی علاقهی زیادی به تیراندازی داشت. خودش سیبلی درست میکرد و تمرین نشانه گیری میکرد.
چهار سال در مدرسه علمیه آیت الله یثربی درس خواند. بعد، از طلبگی خارج شد و رفت سربازی میگفت میخواهم انتقام امام را از شاه بگیرم. بعد از پیروزی انقلاب هم رفت سپاه.
تا این که جنگ تحمیلی پیش آمد.
او از همان اول به بچهاش یاد میداد که به من بابا بگوید نه به او؛ میخواست تا دلبستگیای بینشون نباشد.
آرزو داشت شهید بشود اما میگفت جنازهام به نوش آباد بر نگردد که تشییع شود. و دیگر این که نمیخواهم درجا شهید شوم میخوام یک گلوله به من بخورد کم کم شهید شوم تا چهار ساعتی را با خدای خودم تنها باشم.
همین طور هم شد در سال 1364 شهید شد و بعد از 12 سال وقتی آوردنش در کنار پیکرش یک سنگ سرخی بود که بر اثر قطره قطرهی خون بدنش که بر زمین ریخته بوده به مرور زمان خاک، سرخ و سفت شده بود.
البته خاطرات حاج احمد از فرزند شهیدش خود کتابی مفصل است که این اجمال، گنجایش آن را ندارد.
*****
میخواهیم با حاج احمد خداحافظی کنیم که برای ما شروع میکند از سفرهایش گفتن و بعد هم ما را با چند بیت شعر بدرقه میکند.
از سفرش میگوید:
تا 70 سالگی جایی نرفتم.
بعد به واسطهی یکی از دوستان به عنوان مداح کاروان رفتم سوریه. اونجا به حضرت زینب سلام الله علیها گفتم میخواهم قبر برادرت را هم زیارت کنم.
برگشتیم ایران. وقتی نگذشت که رفتیم کربلا اونجا هم عرض کردم آقا جان من اون جایی را که قبر مادرت مخفی است میخواهم زیارت کنم.
به ایران که برگشتیم، بی گمان قسمت شد رفتیم عمره بعد هم با وام بنیاد به حج واجب مشرّف شدم.
*****
چون صحبت از شعر شد،ابتدا اشعاری از خود قرائت کرد و سپس بابی در تعریف اشعار صائب تبریزی به رویمان گشوده، از گلشن با صفای دیوان صائب ما را به چیدن چند گل خوشبو میهمان نمود:
نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند در بسـاط تـو همی گرد سفـر خواهـد مانـد
*****
چـون فلـک وام عناصـر ز تـو واپـس گیـرد از تو ای خواجه نظرکن چهدگر خواهدماند
و در پایان هم با ما با شعر خداحافظی میکند البته چند بیتی که من لایق آن نیستم:
آن را که علم و دانش و تقوا مسلم است هر جا قدم نهد قدمش خیر مقدم است
کس را به مال نیست بر اهل کمال فخر علم است آن چه مفخر اولاد آدم است
جاهل اگر چه یافت تقدّم مؤخّر است عالم اگر چه گشت مؤخّر مقدم است
جاهل به روز فتنه ره خانه گم کند در پیشگاه علم مقامی عظیم نیست
از هر مقام و مرتبهای علم اعظم است علم چراغ جامعه و چشم عالم است
آن که به علم و به عمل خو گرفت در دو جهان رتبه نیکو گرفت
*****
من نیز گزارش خود را با اشعار حاج احمد به پایان میبرم و شما خوانندگان گرامی را به این خوان ادب میهمان میکنم:
اشعار ساجدی
در رحلت جانسوز امام خمینی قدس سره
خورشید جهان آرا رخ از چه نهان کردی
بنگر که دل ما را غمخانهی جان کردی
ماتمکده شد گیتی از بهر محبانت
تا دیده فرو بستی در خلد، مکان کردی
تابنده و پا برجا مانند مه و خورشید
از خواب گران، بیدار ابنای جهان کردی
*****
در مدح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
دخت ختم الانبیا فاطمه یا فاطمه همسر شیر خدا فاطمه یا فاطمه
مام شبّیر و شبر فخر مادر هم پدر از تو آدم مفتخر فاطمه یا فاطمه
کی سزا باشد چو من در مدیح تو سخن گویم ای درّ ثمن؟ فاطمه یا فاطمه
حق تو را مدحت سرا با تمام انبیا کفو تو شیر خدا فاطمه یا فاطمه
قدر تو نشناختند بر حریمت تاختند نقد هستی باختند فاطمه یا فاطمه
لؤلؤ لالاستی حضرت زهراستی شافع فرداستی فاطمه یا فاطمه
تو خدا را مظهری بضعهی پیغمبری از ملایک برتری فاطمه یا فاطمه
ساجدی روز جزا بر تو دارد التجا از گنه قدش دو تا فاطمه یا فاطمه
*****
در مصیبت حضرت زینب
من کیستم؟ من حامی قالوا بلایم من کیستم؟ من عاشق بزم ولایم
من کیستم؟ کانون رنج و محنت و غم من کیستم؟ آن کس که با غم گشته مدغم
من زینبم کز کربلا تا شام ویران همراهیام کرده سر شاه شهیدان
گه با نگاهی پر ز غم گاهی به آهی گاهی ربوده قلب من با صوت قرآن
بس ظلمها در این سفر دیدم ز دشمن کز دود آهم تیره شد خورشید تابان
در راه شام طفلی ز ما از ناقه افتاد رأس پدر دادش نجات در آن بیابان
دروازهی کوفه که ایزد شد مرا یار کردم سخن آغاز همچون شیر یزدان
بزم یزید ملحد شوم ستمگر بر هم زدم عیش ورا از لطف یزدان
کی زادهی سفیان، نگر پایان کارت چند روز شادی، تا ابد خسران نیران
ما بر حقیم و حق بود ما را مددکار هستیم راضی بر رضایش از دل و جان
شد ساجدی خاک ره آن کس که باشد؟ در ماتم شاه شهیدان دیده گریان
*****
در مقام پدر
نکشم پای ز کوی تو پدر تا رود از بدنم روح به در
کی رود یاد تو از خاطر من مرگ تو نیست پدر باور من
تو امید من محزون بودی به دلت مهر من افزون بودی
به تو راز دل خود میگفتم به امید تو چه خوش میخفتم
تا تو رفتی ز برم ای پدرم روز من شام شد ای تاج سرم
وای کز دست من زار برفت حیف که آن مونس و غمخوار برفت
غیر خلاق که باقی و به جاست همه مخلوق خدا رو به فنا است
چند روزی است جهان نوبت تو برق سان میگذرد مدّت تو
کینه و حرص و طمع بخل و حسد نیست شایسته به درگاه احد
ای خوش آن کس که در این دار فنا برد با خود عملی سوی بقا
ساجدی نیست برای احدی این جهان و نعماتش ابدی
*****
مرکب تن
ای که داری اندر این عالم مکان مرکبی داری به زیر پا بدان
چیست آن مرکب تن خاکی تو راکبش نفس تو باشد نیز دان
گر عنانش دادهای در دست عقل رستگاری این جهان و آن جهان
ور به دست نفس سرکش دادهای سخت باشد تا که گیریاش عنان
نفس، لذّات جهان را مایل است هیچ نبود در پی سود و زیان
مزرعه باشد جهان ای نور عین از برای آخرت بذری فشان
راحت عقبا اگر داری طمع دستگیری کن تو از افتادگان
هست مرضیّ خدای ذوالمنن مؤمنی را گر نمودی شادمان
خالقت داده به تو نعمت فزون ای برادر این زمان قدرش بدان
برق سان عمر عزیزت بگذرد حیف باشد گر دهیاش رایگان
ساجدی بنوشتن و گفتن به جا گر نگشتی عاملش بردی زیان
*****
از آقای حاج احمد ساجدی که حقیر را برای این مصاحبه در مورخه پنجشنبه 9/2/1389 پذیرفت و با بزرگواری تحمل نمود کمال تقدیر و سپاسگزاری را دارم. همچنین از طلبه فاضل جناب آقای میثم تدبیری نوش آبادی که زمینه این گفت و گو را فراهم کرد تشکر میکنم.