از هر نژاد و رنگ و زبان از همه جهان
آیند گردهم همه با یک دل و زبان
گردند حول محور توحید با صفا
گیرند از مروّت مروه، مرام جان
نوشند از یم عرفه جام معرفت
پوشند از شریعت مشعر تن و روان
دل می کَنند از «من» و «ما» در منای دل
تا افکنند سنگ به افسون انس و جان
جانِ سخن همین و تمام، این خلیلیان
هستند در حریم خداوند، میهمان
با این همه شرافت و عزت ولی امان
از آنکه گردد این حرم امن بی امان
دست خودم نباشد اگر مثنوی شود
اینجا غزل گرفته دلش معنوی شود
باشد فضا پر از نفس صاحبان دل
با هر نفس برون شود انسان ز بند گل
با هر قدم که می زند او می زند قدم
در جای گام ختم رسولان محترم
اینجا مناست جای رهیدن ز ما و من
با بال جان پریدن و آزادی از بدن
افسوس گشته از هوس دیو چون قفس
در آن فتاده شاپرکان در نفس نفس
در دشت آرزو شده گلهای ارغوان
پر پر به زیر چکمه ی هوهوی بی عنان
عنوان خادم الحرمینی چه پر گزاف
بر خود نهید و ظلم و خیانت، چنین عیان
این است معنیِ «حرماً آمنا»؟! بس است
دیگر دم از فضایل بی حد و بی کران
تا تبرئه کنید خود از جرم خویشتن
آن را کنید پشت قضا و قدر نهان
در قلب سنگتان نرود حرف حق فرو
تنها شکسته می شود این سنگ، با سنان